بجان خواجه و حقّ قدیم و عهددرست
که مونس دم صبح دم دعای دولت تُست
سرشک من که ز طوفان موج دست برد
زلوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
بکن معامله ای دین دل شکسته بجز
که پا شکستگی ارزد به صدهزار درست
زبان موربه آصف و بازگشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازبخست
دلاطمع مبرازلطف بی نهایت دوست
چولاف عشق زدی سرببازچابک و چست
به صدق کوشش که خورشیدزایدازنفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست توشیدای کوه و دشت هنوز
نمیکنی تبرحّم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه و باغ چه باشد چندین گیاه نرُست
حافظ
حافظ ,صبح ,ز ,خواجه ,دم ,سیه ,سیه روی ,روی گشت ,دروغ سیه ,از دروغ ,خورشیدزایدازنفستکه از
درباره این سایت